نمیدونم تو کدوم از مرحله زندگیت قرار داری اما اگر توهم میخوای یه مسیر جدید رو آغاز کنی و بین انتخابهای ذهنت دچار تردیدی، یا نمیدونی چه چیزی درستترین انتخابه که علاوه بر کاربردش تو زندگی، رشد خودت و کلی آدم دیگه رو به همراه داشته باشه، پس همینجا پیشمون بمون تا برات از مسیر خودم بگم؛
این مسیر زندگی منه؛ با وجود تمام مسیرهای دیگهای که وجود داشت….
شاید باورت نشه، ولی از همون بچگی که تو فضای مسابقات فرهنگی، ورزشی، تئاتر و اینها بودم، یه دنیای پر از علاقه داشتم. اما جالبه که هیچ کدوم از اینها باعث نشد که رشته تحصیلی و هدفم رو همونجا تعریف کنم. ته دلم یه چیز دیگه بود، یه هدف بزرگتر که فقط یه علاقه نبود، بلکه رسالت بود.
یادمه، تو دوران دبیرستان، بدون هیچ تردیدی رفتم رشته تجربی. چرا؟ چون تصمیم گرفته بودم جراح قلب بشم. انقدر این هدف جزئی و واضح بود که میدونستم اگه بخونم، حتماً بهش میرسم. اون موقع فکر میکردم آیه
«وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا»
(و هر کس انسانی را از مرگ نجات دهد، انگار که همه مردم را زنده کرده است) یعنی همین!
یعنی اگه من بتونم با جراحی قلب، جون یه نفر رو نجات بدم، انگار جون همهی آدمها رو نجات دادم. چه هدف بزرگی، نه؟
فکر میکردم این بزرگترین کاریه که میتونم انجام بدم و این مسیر زندگی منرو مشخض میکنه
ولی خب، زندگی پر از پیچ و خمه. ترم دوم دبیرستان بود که کمکم ذهنم درگیر یه سری چیزهای جدید شد. اون هدفِ جراحی قلب، یه جورایی زیر سوال رفت. چرا؟ چون وقتی با دقت بیشتری به همون آیه نگاه کردم، دیدم خدا میگه «اِحْیَاء» (زنده کردن)، نه فقط [ نجات دادن از مرگ ]. یکم بیشتر که دقت کردم، دیدم فرق کوچیکیه، ولی همین تفاوت ریز، کل داستان رو عوض میکنه!
وقتی کسی قلبش مشکل داره، خب، هنوز نمرده که من زندهاش کنم! تازه، فرض کن نجاتش هم دادم. اون آدم بعدش چی کار میکنه؟ حالش خوبه، بده؟ بگذریم…
حتی اگه نیتم خیر بود و از فقرا پول نمیگرفتم، باز ته دلم میگفتم این اون چیزی نیست که خدا گفته. انگار یه چیزی بالاتر از این وجود داشت.
این شد که رسیدم به یه نتیجهی بزرگتر: گفتم به جای اینکه جون و جسم آدما رو نجات بدم، بیام سراغ ابدیت و زندگی بعدی انسانها! چطوری؟ با هدایتگری، با آگاهیبخشی، با گفتگو، با تدریس، با ایجاد تحول تو جامعه، با پیدا کردن جایگاههای مهم و اثرگذار… هر چیزی که با روح آدمها سروکار داره. یعنی به جای نجات جسم، نجات روح!
وقتی این رو فهمیدم، به خودم گفتم خب، حالا چه مسیری من رو سریعتر به این هدف میرسونه؟ دیدم تنها راهی که رسالتش هدایت انسانها و تبیین دینه، حوزه علمیهست. این شد که وارد حوزه شدم.
البته یه نکتهی مهم هست که باید بگم: یه تصور ناقصی از حوزه تو ذهن خیلیها وجود داره اونم اینکه مردم فکر میکنن تو حوزه دیگه همه جوره دین رو فولفول یاد میگیری! در حالی که اینجوری نیست. حوزه ابزارهایی بهت میده که بتونی آیات و روایات رو بهتر بفهمی، ولی راه تا فهم کامل دین خیلی طولانیه. حوزه باید بهروزتر بشه، ولی خب، من تونستم از ابزارهایی که بهم داد، مخصوصاً تو زمینهی تولید علم که این چند سال برام اولویت شده، خیلی خوب استفاده کنم. هرچند شاید مستقیماً ربطی به صحبتهایی که الان میکنم نداشته باشه، ولی همین که من رو تو این فضا نگه داشت و زمینهی رشدم رو فراهم کرد، خیلی ارزشمنده.
درباره دانشگاه هم بگم که چرا رفتم رشته مشاور خانواده. اول از همه میخواستم ببینم اصلاً تو روانشناسی و مشاوره چی میگن. دوم اینکه چون فضای تربیت برام مهمه و میخواستم تو این حوزه کار کنم، دیدم فهمیدن روانشناسی خیلی لازمه. هرچند که این رشته ابزارها و روشهای خوبی داره، ولی اصل نیست. تا الان هم هیچ کمکی به تدریسها و کارهای هفت، هشت سالهی من نکرده. توصیهام به شما اینه که تا وقتی مبانی اسلامی و انسانشناسی اسلامی رو قوی نکردید، سراغ روانشناسی نرید. چون ممکنه اولش با یه عالمه حرفهای جذاب و دقیق، شما رو تحت تأثیر قرار بده و کمکم باورهای شما رو عوض کنه.
خلاصه اینکه، لازم نیست رشته تحصیلی آکادمیکت دقیقاً با کاری که میکنی یکی باشه. میتونی درس رو بخونی، ولی خیلی وقتا اون چیزی که جامعه واقعاً نیاز داره، تو دانشگاهها پیدا نمیشه. باید خودت بری دنبالش، مطالعه کنی، آدمها رو ببینی، فکر کنی، تفکر و دید جدیدی پیدا کنی، تجربه کنی، تا بتونی برای خودت، خدا و نیازهای جامعه حرفی برای گفتن داشته باشی و مسیر زندگی خودت رو پیدا کنی…
مطمئن باش رسالتت خیلی بزرگتر و مهم از صرفا یه رشته تحصیلیِ…
در ادامه میتونین مسیر استاد خوش منظر رو در قالب پادکست بشنوید…